شایناشاینا، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره
شمیمشمیم، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

عشق مامان و بابا

دوچرخه سواری به سبک شاینا جون

جدیداً یاد گرفتی میری رو دوچرخه سوار میشی و به حالت ایستاده دسته های دوچرخه تو میگیری. من وبابات اینقدر میترسیم که مبادا تو الان از اون بالا بیفتی. ولی تو با خونسردی تمام برا خودت و ما شعر می خونی البته به زبان خودت. خیلی شیرینه وقتی شعر میخونی و حرف میزنی. قربونت حرف زدنت که نمیدونم مفهومش چیه بشم من ماماااااااااااااااااااااااانی ...
31 خرداد 1390

تاب تاب عباسی

دیشب رفتیم پارک با همه خاله ها و فامیلای شوهر خاله فرشته. خوش گذشت. شما که بابایی شما رو اد صبح ندیده بود ( بخاطر اینکه رفته بود با عمو تقی نوفرست کمک بابا جون) شب که اومد پارک و شما رو دید کلی برات ذوق کرد و تو رو برداشت و رفت فکر کنم یک نیم ساعت بعد آمد. گفت رفتیم با شاینا جون تاب تاب عباسی. اینقده ذوق کرده بود که تو گفتی تاب تاب عباسی    . البته نه بطور واضح ولی بابایی میگه یه چیزایی از تاب تاب عباسی  رو تکرار کرددی وبه همون زبون قشنگ خودت برای خودت شعر میخوندی.... فدای دختر نازم بشه با اون حرف زدنشششش.. ...
31 خرداد 1390

پدر عزیزم روزت مبارک

بابایی جونم فردا 26 خردادماه 1390 روز تولد حضرت علی و روز پدره. تبریک میگم بهت و ممنونم ازت... - ممنونم که اولین روز زندگیم که با مامانی تو بیمارستان بودم تو کنارمون بودی و مشتاقانه منتظر دیدن من و مامانی بودی..  ممنونم که وقتی به دنیا اومدم تو گوشم اذون گفتی و عاشقانه منو بوسیدی ممنونم که هر روز وقتی میری سر کار سعی میکنی به عشق من کارتو زود تموم کنی بیای خونه تا کنار من باشی. ممنونم که هر روز مرتب قطره آهن منو بهم میدی. ممنونم که همیشه دلت می خواد سر ناهار تو به من غذا بدی. ممنونم بخاطر اینکه برام وقت میذاری و با من بازی میکنی. ممنونم که عاشقم هستی دوستت دارم روزت مبارک ...
25 خرداد 1390

خواب یک فرشته

مامان جان میخواستم یک عکستو برای مسابقه خواب یک فرشته بفرستم. ولی نمیدونم چرا عکس آپلود نمیشه... حالا دیگه شانست اگه امروز تا ظهر تونستم عکستو آپلود کنم که چه بهتر. وگرنه که شرمنده مامانی من.. راستی اون عکسی که بغل بابایی هستی تو بازار رشت و خوابت برده میخواستم بفرستم برای مسابقه.
24 خرداد 1390

دندون 7

دندون هفتمیت هم در امده . مبارکت باشه. این مرواریدای سفید. روز جمعه رفتیم نوفرست پیش باباجون و مامان جون و عمه سارا. یکهو عمه سارا گفت این که دندون دیگه هم دراورده گفتم اِ .. .. دندون هفتمی از بالا کنار سه تای قبلی سمت راست. ...
16 خرداد 1390

قصر بادی

دیشب که رفتیم پارک تو رو بردیم جای وسایل بادی که تو پارک بود. اینقد ناز ذوق کرده بودی که دلم میخواست درسته قورتت بدم. به بچه ها نگاه میکردی و بهشون لبخند میزدی. تا اینکه بابایی تو رو گذاشت تا خودت هم بازی کنی. خودتو قِل میدادی و همش به پشت میخوابیدی باز برمی گشتی. بابایی کلی باهت بازی کرد و غش غش خندیدی. الهی همیشه شاد باشی عزیزززززززززززززززززززززززززم  اولش که یه کوچولو ترسیدی. بعدش کم کم شیر شدی. بابایی به هاشم گفت بیاد و بغلت کنه و از پله های سرسره بادی ببردت بالا. تو بغلش که بودی و داشتی میامدی پایین قیافت خیلی دیدنی بود هم ترس و هم ذوق. وقتی رسیدی پایین دستمو گذاشتم رو قلبت دیدم داره از جا در میاد. دیگه ...
16 خرداد 1390

شاینا جون سرماخوده عجیب

شاینا جونم یک چند روزیه سرما خورده. آخه تو فصل بهار روزا گرم و شبا سرده. شاینا خانوم شبا که میخوابه همش پتو رو پس میزنه .یا تو ماشین که می شینه عرق داره شیشه ها رو می دیم پایین یا کولر رو روشن می کنیم سرما میخوره. .اااااااخ دختر گلم سرما خورده و حال نداره..... دیروز صبح عزیز جون و بابایی و خاله عاطفه دخترمو بردن دکتر... دکتر هم ٢ تا شربت و یک قطره هم برای بینی ش داده. و گفته براش دستگاه بخور رو هم روشن کنین. حالا از دیروز بابایی براش دستگاه بخور رو روشن میکنه تا انشاا... دختر گلم زود زود خوب بشه .... ...
11 خرداد 1390

عواقب بی توجهی به شاینا کوچکولو

ا مروز عصر من (بابایی) داشتم کتاب میخوندم تو هم برا خودت بازی میکردی، بعد از چند لحظه اومدی سراغم، 2 - 3 بار جیغ زدی که نگات کنم من همونجوری به کتاب خوندنم ادامه دادم  و به تو توجه نکردم اما چشمت روز بد نبینه.... یک کتابی دستت بود با همون کتاب زدی به کتابی که دست من بود و کتابم پخش زمین شد و کلی خندیدیم   نویسنده :  بابایی ...
10 خرداد 1390

سه چرخه

بابا جون و مامان جون مشهدی زحمت کشیدن و برای تولدت یک سه چرخه خریدن. بابا جون با خودش آورده بیرجند. تو اینقد ذوق میکنی هر وقت از بیرون میای و وارد خونه میشی به محض اینکه سه چرخه تو می بینی میگی... هان هان قربون اون ذوق کردنت و هان هان گفتنت برم مامانی ی ی ی ی ...
10 خرداد 1390

خوردن سن ایچ برای اولین بار

دیروز عصر رفتیم بیرون. بابایی یک سن ایچ کوچیک گرفت. میخواستم برات بریزم تو شیشه ات تا بخوری. اما مگه تو گذاشتی سن ایچو گرفتی تو دستت و به هیچکی نمیدادی. خلاصه نی سن ایچو برات گذاشتم. اول که اصلا نمیتونستی بخوری. اینقد دلم برات سوخت به بابات میگم نگا طفلکی نمیتونه با نی سن ایچو بخوره .. مجال هم نمیده من براش بریزم تو شیشه که بخوره . اینقد با نی ور رفتی  تا بالاخره دیدیم سن ایچ خالی شد. بهلههههههه جیگر مامان یاد گرفت چه جوری باید با نی چیزی بخوره. اینم حکایت اولین بار با نی چیزی خوردن......... ...
10 خرداد 1390